ژوانژوان، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

ژوان اجابت یک دعا

یک روز با باباجون

سلام جیجلی مامان، امروز صبح برای اولین بار ۴ ساعت با بابایی تنهاتون گذاشتم و رفتم کلاس،وقتی اومدم خواب بودی و با صدای من که با بابایی صحبت میکردم بیدار شدی،صحبت که چه عرض کنم فریاد!! سوال کردم چی خوردی چی کارا کردی؟ باباییم گفت شیر خشک که نخوردی یکم موز بهت داده بود و یکم تخم مرغ، درصورتی که من صبح قبل رفتنم به کلاس بهت زرده تخم مرغت رو داده بودم.برای همین عصبانی شدم چون زیاد نباید میخوردی و تازه شروع کردیم برات وتازه رسیده به نصف زرده! از اونجایی هم که گوشیش طبق معمول دستش بود فهمیدم که چی گذشته، اما بابایی میگفت که اذیتش نکردی دختر گلم، من میدونم که تو همه چی رو میفهمی مامان،عاشقتم.الانم  مثل یک عروسک رو تخت ما خابیدی،فعلا پیش خودمون ...
27 بهمن 1392

بدون عنوان

سلام مامانی،امروزم طبق‌معمول خونه مامان پری بودیم و بعدازظهر باهم رفتیم دوش گرفتیم وساعت ۹:۳۰ روی پای مامان پری خابیدی، نمیدونم چرا امشب اینقدر زود همه خابیدن. خیلی شیطون شدی.دوستت دارم.از جمعه ی هفته گذشته که میشه ۱۸بهمن میگی ماما.خیلی روی زمین نمیمونی که یادبگیری سینه خیز بری و چهاردست و پا کنی دائم باید تو بغل باشی ،اشکالی نداره مامانی من که اذیت نمیشم اما دوست دارم زودتر یاد بگیری خودت چهاردست و پا کنی و بازی کنی.بووووووووووووس  
25 بهمن 1392

تمرین مستقل شدن

سلام عروسک مامان امروز ظهر اومدیم خونه خودمون، ظهر که از کلاس اومدم دیدم مامان پری لباساتو عوض کرده خیلی خوشگل وناز شده بودی وامروز برای اولین بار۹۰ میلی شیرخشک خوردی،آخه اصلا دوست نداری و هر مارکی برات گرفتم نخوردی اینم با شیشه نمیخوری با لیوان میخوری، برات مارک آپتامیل، نان، بیومیل رو گرفتم الان گیگوز رو یکم میخوری.از دیشب هم یکم میزارم بشینی اونم بدون تکیه گاه که خودتو به جلو خم میکنی که تعادلت حفظ بشه قربونت برم، در کل تعادلت خوبه.دوست دارم عکساتو بزارم اما هرکاری میکنم با تبلت نمیشه اگه از دوستامون کسی بلده لطفا برام تو قسمت نظرات بزارین ممنون.
19 بهمن 1392

این روزها

  سلام دختر نازم الان مثل عروسکا خوابیدی ( ساعت ۳:۳۰ )، امروزم باباجون نیست و ما خونه آقاجون هستیم، دیروز که برده بودمت حمام پاتو بردی زیر دوش و بهت گفتم دستتو ببر دستتو بردی فکر کردم شاید اتفاقی بود امروز صبح که بردم صورتتو بشورم گفتم دستتو ببر زیر آب دستتو بردی گفتم پاتو ببر پاتو بردی خیلی خوشحال شدم که اتفاقی نبوده و میتونی این چیزارو بفهمی، ازاین که داری بزرگ میشی و هر روز باید منتظر کارهای جدیدت باشم لذت میبرم،عاشقتم دختر نازم،امروز که به زن عمو زنگ‌زده بودم و باهم صحبت میکردیم میگفت عموجون هرشب عکستو نگاه میکنه و دلشون برات تنگ شده،امیدوارم توام بزرگ‌شدی دوستشون داشته باشی مامانی.         ...
19 بهمن 1392

دومین دندون!!

سلام دختر کوچولوی مامان،الان جلوی تی وی خابیدی و من دارم برات مینویسم آخه وقتی بیداری یا باید تو بغلم باشی یا اگه بزارمت رو زمین باید باهات بازی کنم !! دیروز صبح من و باباجون متوجه شدیم که یه دندون دیگه داری در میاری اما نه از پایین از دندونای بالایی، هم خوشحال شدم همینکه یکم نگران، آخه‌از دندونای پایینت یکی دراومده،دیشب ب دندونپزشک خودم زنگ زدم و گفتم که اینطوری داری دندون در میاری جوجو ،اونم گفت اشکالی نداره و عجله نکنم درمیاد،خلاصه اینکه هر ماه یک چیزی برای اینکه من و نگران کنی داری خوشگل مامان.ژوان خیلی خیلی خیلی دوستت دارم. دوشنبه شب بود۱۴ بهمن که رفته بودم کلاس وقتی اومدم دیدم داری میگی بابا باباو خیلی خوشحال شدم مامان پری گفت م...
17 بهمن 1392

۱۲ بهمن

سلام دختر قشنگم، ببخشید که اینقدر دیر شروع کردم ب نوشتن انشاا... از امروز دیگه سعی میکنم زود ب زود آپ کنم، آخه همین که باید با لبتاپ کانکت میشدم برام سخت بود اما باباجون برام یه تبلت خریده و من میتونم راحت تر بیام و وقتی تو بغلم هستی هم باهم اینکارو انجام میدیم اما الان لالا کردی .مطلبی ک دیروز نوشتم پاک شد برای همین توی همین پست مطالب دیروز رو هم میزارم.دیروز که جمعه بود باباجون سرکار بود و‌ما چون تنها بودیم آقاجون اومدن دنبالمون و ما اومدیم خونشون و باباجون تا امروز ظهر سرکار،منم امروز صبح باید میرفتم کلاس که با بدقولی خاله مرضی(زن عمو رضا) نرفتم.امروز ظهر اومدیم خونه ی خودمون،قطره ی آهن و آد رو امروز خوب خوردی،از ۲۸ دی که بردمت بهداش...
13 بهمن 1392
1